زنگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
بی خیالی سبر هر درد است
انقدر میخندم باز هم میخندم
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما…
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما…
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما…
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما…
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
لحظه ی شکست به خدا ایمان داشته باش
خواهی دید که آن لحظه هرگز نخواهد رسید...
ما همه با زندگی معامله میکنیم...!
با خودمان هم معامله میکنیم!
و با کسانی که دوستشان داریم هم...!
اگر نبخشی، نمی بخشم!
خیانت کنی، خیانت می کنم!
بدی کنی، بدی می کنم!
دروغ بگویی، دروغ می گویم!
و اینگونه است که همیشه کوچک می مانیم;
باید بدانیم که با خوب، خوب بودن هنر نیست...!!
حکایت او…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقی نداشت
دلباخته سفر بود اما همسفـر نداشت
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجه نزد
زخم داشت اما ننالیـد
گریه کرد اما اشک نریخت
حکایت او حکایت کسی بود که
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنود
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است،
تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی،
و آن جا «انسانیت» است
قدم میزد درون رویاهایش,ردو دل میکر با آرزوهایش؛صحبت میکرد با هم زبانش.
صاده بود و بی ریا؛ خسته از یک فریاد بی صدا!!
دوست داشت در یک جا گم شود؛جایی که در آ مهرو محبت حس شود.
لا به لای فتر خاطره هاش؛خاطره ای بود که نمیخواست پرپر شود؛سوخته شو واز بین رو
خاطره اش راز بود که نمیخواست فاش شود؛یا از آن فتر سیاه پاک شود
هم صدایی نداشت تابگوید فریادش را؛بگویید راز لش را!!
هم زبانش تنهایی بو؛در نگاهش بارانی بود؛در دلش چه غوغایی بود؟
بی بهار به سر میکرد؛با زمستان سفر میکرد؛شبها لهره اشت روزها قهقهه داشت.
دردلش رازو نیازبر لبان نسخه ای بودنسخه ای که نامش غصه بود
غم با او هم سفر شدآرزوهایش همه در به ر شد؛عشق را سراسیمه در قلب گرفت
باعشق هم سفربود بی عشق مثل جاده پر خطر بود!!!
روزها با عشق هم سخن بود
مدتی گذشت....
در دلش رازی پنهان بود؛ راز گل و آتش بود.میخواست رازش را فاش کند؛
آرزوهایش را سحر خیز کند.یک سخن بر زبان آورد؛هرو آرزویش برباد رفت
در نگاه عشقش بارانی شد؛ قلبش از عشق خالی شد.
عشقش با کسی یگر هم سفر شد؛چون عشق تنهایی سردسرد شد...
میخواست باعشقها زنگی کند؛میخواست دورنگ باشد و تحسینش کند.
اماسرنوشت این چنین نخواست؛هرو عشقرا ازاومیخواست
هیچ کس بااو هم سخن نشد؛هیچ عشقی با او همدلو هم صحبت نشد
چه کسی حرف مرا میفهمد؟
چه کسی رد مرا میابد؟
در پس پرده اشک چشمم
چه کسی راز مرا میخواند؟
رد دل غم زده ام میبیند؟
با سر انگشت محبت چه کسی
قطره ی اشک مرا میچیند؟
سالها غیر خاوند بزرگ
هیچ کس از غمم آگاه نبود
توشه ی زندگیم در همه عمر
جز غمو غصه جان کاه نبود
مرگ یک روز یا یک شب سرد
چشم غمگین مرا میبندد
شاید پس از این رنج و عزاب
سردی گور به رویم خندد
وحشت از قصه که نه.ترس ما خاتمه هاست
ترس بیهوه نداریم صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن نا خاسته عاطفه هاست
کوله باریست پراز هیچ که بر شانه ماست
ما سر انجام سر انجام گرفتیم به هیچ
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من به باران بی امان بگو
دل اگر دل باشد
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
نه تو میمانی نه اندوه
ونه هیچ یک از این مرم آبای...
به حباب نگران یک رود قسم
وبه کوتاهی ان لحضه شادی که گذشت
غصه هم میگزرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحضه ها عریانند
به تن لحظه خودجامه اندوه مپوشان هرگز
تعداد صفحات : 67