استخوان در گلوی گرگی گیر کرده بود، درپی کسی میگشت که استخوان را دربیاورد، دراین هنگام به لکلکی رسید.
به او گفت: استخوان را در قبال مزدی ازگلویم بیرون کش!
لکلک سرش را داخل دهان گرگ کرد واستخوان را بیرون آورد.
لکلک گفت: حال، وقت مزد من است.
گرگ گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی کافی نبود؟
وقتی برای کسی که درست وقابل اطمینان نیست کاری انجام میدهی، فقط به فکر این باش که از او گزندی به تو نرسد...!!!